اتومبیل جاگوار قهوه ای روشن زیر ذرات برفی که چرخ زنان بدست تازیانه باد به اطراف پراکنده میشد بسرعت سربالایی جاده دربند را می پیمود و جوانی که خود اتومبیل را میراند غرق در سکوت بود .
مرد مو فری که موهایی سپید، قدی بلند و چشمانی دقیق و پردرخشش داشت و آثار نجابت بزرگ منشانه ای در سیمایش به چشم می خورد سکوت را شکست و گفت :
- امشب خیلی غمگین هستید من هرگز شما را تا این اندازه اندوهگین ندیده بودم .
و مرد جوان بدون اینکه جواب بدهد سمجانه سکوت را حفظ کرد . اتومبیل جاگوار به طرف هتل دربند پیچید و درست مقابل در ورودی هتل توقف کرد ، دربان هتل بلافاصله جلو پرید و در اتومبیل را گشود و چنان تعظیم کرد
که سرش تا نزدیک زانوها رسید .
جوان از اتومبیل جاگوار پیاده شد و بدون اعتنا به او وارد هتل گردید ، مستخدمین با دیدن او فورا به جال تعظیم خم میشدند ، قبل از آنکه مسئول لباس ها که شتابزده شده بود پالتوی تازه وارد را بگیرد مدیر دوان دوان جلو
آمد و پالتوی تازه وارد را گرفت و با صدایی پرهیجان گفت :
- مفتخرم که در خدمتتان هستم .
جوان بی اعتنا به چاپلوسی کاسب منشانه مدیر هتل با قدمهای بلند وارد سالن بزرگ هتل دربند شد . با ورود او برای یک لحظه همهمه ها فرونشست و چشم ها به او دوخته شد .
مرد جوان پشت میزی که در یکی از گوشه های نزدیک به پیست رقص بود نشست و نگاهش مثل پرنده ای غریب و آشیانه گم کرده در سالن به پرواز در آمد ، بدون اینکه واقعا بتواند چیزی را تشخیص دهد یا چیزی
توجهش را جلب کند .
پیر مرد سپید موی که پشت سر جوان وارد سالن شده بود کنار او روی صندلی نشست . تازه وارد با حالتی خسته به بطری مشروبي که در حوله ای بسیار زیبا پیچیده شده و درون سطل آبی رنگ پر درخشش جلویش قرار گرفته بود نگاه کرد . در کنار این مشروب گران قیمت ، خوراکی از سینه کبک و ژیگو لذیذی از گوشت آهو که گرانترین غذاهای هتل را تشکیل میدادند به چشم می خورد . اما تازه وارد هیچ میلی به خوردن نداشت . مرد سپید موی آهسته پرسید :
- اجازه میفرمائید گیلاستان را پر کنم ؟
مرد جوان با دست به او اشاره کرد و مرد سپید موی ناچار مثل مجسمه سنگی سکوت کرد .
هیچکس نمی دانست در دل آن جوان چه میگذرد . همانطور که هیچ کس نمی دانست آن شب سرد زمستانی
آبستن چه حوادثی بود .
یکبار دیگر کبوتر سرگشته نگاهش را روی انبوه جمعیتی که در پیست می رقصیدند و آنهایی که دور میزها نشسته بودند پرواز داد و چون از باز یافتن کسی که برای دیدنش به آنجا آمده بود مایوس شد قوطی سیگار تمام طلایش را بیرون آورد و سیگاری گوشه لبش گذاشت . بلافاصله چند دست با فندک بطرف سیگار او دراز شد . سپس جام بلورین پایه بلندش را پر کرد و جرعه ای از آن نوشید . بعد در موج آرام شامپانی خیره شد و بفکر فرو رفت . خسته بود بطور غریبی خسته بود . قدرت ، ثروت ، چاپلوسی های احمقانه آنهایی که اطرافش را گرفته بودند ،تعظیم های پی در پی خسته اش کرده بود . احساس می کرد بین او و همه انسان های دیگر دیواری رفیع و بلند کشیده اند و او در خلا تنهایی سرگردان است ، دیر زمانی بود که قلبش چون دخمه بسته از یاد روزگار
فراموش شده ای بود . هیچ چیز نمی توانست لبریزش کند . تمام لذات بنظرش مسخره و پیش پا افتاده می آمد ، با وجود اینکه هر وقت اراده کرده بود ، هر کسی را که خواسته بود بدست اورده بود ، اما هرگز قانع نشده بود ، مثل تشنه ای میماند که هرگز سیراب نشده بود ، چون جام بلورین تهی و خالی مینمود که هرگز پر نشده بود . از دختران اشرافی و ثروتمندی که اطرافش را گرفته بودند بیزار بود ، دلش می خواست طعم عشق را مثل یک مرد عادی بچشد ، با همه هجرانها با همه شکستها با همه لحظه ها و لمحه های پر از شور و مستی ، اما هیچوقت این سعادت را بدست نیاورده بود ، هر موقع دلش بخاطر دختری تپیده بود دختر سهل و آسان تسلیمش شده بود و او مردی بود که از تسلیم های بی چون و چرا از تسلیم های چاپلوسانه بیزار بود . آرزو می کرد کاش می گذشت کاش همه چیز سپری می شد و او به انتهای راه میرسید . تنهایی وحشتناک سکوت غمباره ای که خانه دلش را فرا گرفته بود ، بارها او را دچار وحشت و هراس ساخته بود ، چهار ماه قبل برای رهایی از این خلا کشنده ، راه دیارهای دور را در پیش گرفت . جستجوی درازی را بدنبال خوشبختی آغاز کرد اما چه بیهوده تلاشی . چون بازگشت ، خسته تر بی زارتر و تنهاتر از پیش بود . اطرافیان ، آنهایی که هر کدام به نحوی سعی می کردند خود را به او نزدیکتر کنند تا بتوانند بهتر و بیشتر مقاصد خود را عملی نمایند ، وقتی اندوه شگرف و سکوت هول انگیزش را می دیدند ، وحشت زده خود را پنهان می کردند . همه یک موضوع را میدانستند و ان اینکه او تنهاست ، تنها و غمگین . می بایست مرغ عشقی پیدا شود و بربام قلبش نشیند می بایست در دنیای سکوت او ، پرنده ای زمزمه آغاز کند و می بایست بهار محبتی تند و پرشور ، زمستان تنهایی اش را از میان بردارد . مرد جوان سیگارش را خاموش کرد و جامش را یک نفس سرکشید . او گیلاس دیگری پر کرد و باز بفکر فرورفت . سه روز پیش بود که یکی از نزدیکان او تقاضای ملاقاتش را کرده بود . با اینکه حوصله گفتگو نداشت او را پذیرفت .
در اعماق قلبش چیزی وسوسه می کرد چیزی که از شناختنش عاجز بود . همانطور که پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و به باغ وسیع خانه که زیر پوشش سفیدی از برف بخوابی غم انگیز فرو رفته بود ، مینگریست به
حرفهای او گوش داد :
- دخترک عادی نیست ، آتش است ، یک پارچه آتش است . چشم هایش افسون می کند و خنده اش چون شراب کهنه ای زنگ غم را از دل میزداید . من هرگز دختری چون او ندیده ام . پدرش یکی از تجار معروف شهر است و مرد حرف او را قطع کرده و گفته بود :
- هیچ فایده ای ندارد خسته شده ام . باید دیو درونم را بکشم هر چه هست در درون منست این همه ثروت به
چه درد می خورد .
اما او دل را بدریا زده و با گستاخی سماجت کرده بود :
- فقط یکبار او را ببینید .
خنده تلخی کرده و با کلامی زشت پاسخ داده بود :
- چه فایده دارد ، تسلیم بی قید و شرط ، رضای احمقانه و ساده ، فقط یکشب ، یکشب نه ، یکساعت آرامم میکند ، سرگرمم می کند و دوباره همه چیز مثل اول از نو شروع می شود . بیهودگی ، اندوه عبث و تنهایی شکننده .
آنوقت بطرف او برگشته و در چشمهایش خیره شده و با دندانهای بهم فشرده ، با خشمی که چون توفان او را
می لرزاند فریاد زده بود :
- همه خیال می کنند من خوشبختم . همه حسرت زندگی مرا دارند و چهار چشمی مواظب من هستند ، ولی من از این زندگی بیزارم ، من ترجیح میدهم مثل یک آدم معمولی ، حتی فقیر زندگی کنم ولی دوستم داشته باشند بخاطر خودم نه بخاطر پولهایم .
- ولی ممکن است این همان دختری باشد که ...
- بسیار خوب موافقم . کی ؟ کی می توانم او را ببینم ؟
- سه روز دیگر ، اواخر شب در هتل دربند
یکبار دیگر احساس کرده بود چیزی در درونش میشکفد ، چیزی مثل یک کنجکاوی شدید ، مثل یک کشش نامرئی . آهسته سر تکان داد و مجددا به باغ خاموش خیره شده بود . اینک با التهابی بزرگ که برای خودش
نیز عجیب بود انتظار آن دختر را میکشید ، باورش نمی شد که این دختر بتواند لبریزش کند ، قلبش زورقی بی
بادبان بود و الان نمی توانست باور کند که دختری که در انتظارش بود بادبان این زورق شود . خورشید شود و به او گرمی ببخشد .
ارکستر یک آهنگ پر هیجان و داغ را شروع کرد ، مشتی دختر و پسر ، سرمست و بیخبر در وسط پیست میرقصیدند . دامنهای کوتاه دختران سخاوتمندانه پاهای خوش تراش آنها را در معرض نگاه ها قرار داده بود . آهنگ هر لحظه بیشتر اوج میگرفت و آنهایی که در پیست بودند ، کم کم میدان را برای یک دختر هفده ساله زیبا که با پسری به سن و سال خودش مشغول رقص بود ، خالی می کردند . این دو چنان سریع میرقصیدند و حرکاتشان بقدری جذاب بود که همه از جا برخاسته بودند تا آنها را بهتر ببینند . دختر جوان جون زن سی ساله آموخته ای طناز و دلفریب بود . نرمش بدنش ، پیچ و تابهایی که به اندامش میداد موهای بلند و صافش که با حرکات آهنگ به جلو و عقب ریخته میشد ، همه را مسحور کرده بود .
مرد جوان قلبش می تپید ، پی در پی گیلاس ها را پر و خالی می کرد و یک سوال تنها یک سوال در مغزش
نقش بسته بود :
- این دختر جذاب، این زیبای افسانه ای کیست ؟
دستهای پسر برای یک لحظه روی فرو رفتگی کمر دختر قرار گرفت ، قطرات عرق ، چون شبنم سحر گاهان روی پیشانی مهتابی رنگش نشسته بود و سینه هایش با هر نفس بالا و پایین میرفن ، سرانجام آهنگ تمام شد و دختر در میان غریو شادی جمعیت و کف زدنها بطرف میزشان رفت و در کنار پدرش که با نگاهی تند و تعصب آلود او را نگاه میکرد و مادرش که با نگاهی تحسین آمیز و پر آرزو به او خیره شده بود نشست .
مرد جوان به دختر خیره شده بود ، نمی توانست از او چشم برگیرد در درونش کششی غیر قابل مقاومت احساس می کرد ، دلش می خواست دختر را که چون بلوری ظریف و شکننده بود از آن خود سازد . به مرد سپید
مویی که کنارش نشسته بود اشاره کرد :
- بگویید یک بطري دیگر بیاورند .
بلافاصله پنج شش گارسون برای اجرای دستورش دویدند و مدیر هتل با جوش و خروش دستور داد :
- از دفتر خودم از دفتر خودم بهترینش را بیاورید .
مرد جوان یک لحظه هم نمی توانست چشم از دخترک برگیرد ، تصویر دختر چنان در چشمهای او نقش بسته بود که خیال می کرد تا ابدیت نیز این تصویر پاک نشود . پیرمرد سپید موی پرسید :
- بنظر شما خوشگلترین جذابترین و عشوگرترین دختر این مجلس کیست ؟
مرد جوان با التهابی که نمی توانست آنرا پنهان دارد پرسید :
- منظورت چیست ؟
- منظورم همان دختری است که توجه شما را جلب کرده است .
مرد جوان برگشت ، گرمایی تند و تب آلود زیر پوستش می دوید . دخترک مجددا وارد پیست شده با تانگوی شاعرانه و لطیفی میرقصید .
مرد جوان از جا برخاست همه نگاه ها به او دوخته شد ، با قدمهای سریعی بطرف پیست رفت و دستش را روی شانه پسر جوانی که با دختر مشغول رقص بود گذاشت ، پسر با دیدن او شتابزده عقب رفت و مرد جوان دستهایش را دور کمر دختر حلقه کرد . دختر رنگ به چهره نداشت قلبش بشدت می زد و زبانش بند آمده بود . سرانجام با دیدن لبخند مرد جوان قوت قلب پیدا کرد و گفت :
- شما خوب می رقصید .
مرد جوان او را بیشتر بخود فشرد و با صدایی آرام زمزمه کرد :
- آسوده باشید خواهش می کنم بمن شما هم نگویید ما با هم دوست هستیم .
شادی تندی قلب دختر را فرا گرفت . با خود فکر کرد اگر فردا در دبیرستان به بچه ها بگویم دیشب با کی رقصیده ام هیچکس باور نخواهد کرد هیچکس . این فکر شیطنت او را باز گرداند و با بی پروایی سرش را روی شانه مرد جوان گذاشت و صدای شیرینش را در گوش جان مرد ریخت :
- اسم من بهانه است شما را با چه نامی باید صدا کنم ؟
مرد جوان که بهانه را چون پرنده ای کوچک در آشیانه آغوشش گرفته بود و از رایحه دل انگیز موهای او سرمست بود گفت :
- هر چه دلتان می خواهد هر چه مایلید مثلا نیاز صدایم کنید .
بهانه مغرور از این پیروزی به سالن نگاه کرد . دخترها با حسرت و کینه و حسادت به او چشم دوخته بودند و غیر ارادی با حرکات مسخره ای سعی می کردند توجه نیاز را بخودشان جلب کنند . پدر بهانه از خشم بخود می پیچید و جرات نداشت حرفی بزند . اما مادر که تمام آرزوهای جوانیش را اینک در وجود دخترش مجسم میدید از اینکه دخترش توانسته است مورد توجه یک میلیاردر جوان قرار گیرد از فرط شادی روی پای خود بند نبود . مرد جوان آهسته پرسید :
- دلم می خواهد بیشتر شما را ببینم .
و بهانه سرگردان ماند که چه جوابی به او بدهد .
بیرون از هتل آنسوی خیابان زیر برفی که با تازیانه باد در فضا میچرخید و رقص کنان پایین می آمد مردی در حالیکه پشت یقه بارانیش را بالا زده و از سرما لبها و گونه هایش کبود شده بود قدم می زد و بالا و پایین میرفت . او گاه گاهی می ایستاد و با حسرت به پنجره های روشن هتل و به شیشه های بخار بسته نگاه می کرد و آه میکشید و مجددا بقدم زدن میپرداخت . اینک پاسی از شب گذشته بود دربند در سکوت یخ بسته شب فرو رفته و کوه های بلند عبوس و خاموش زیر برف سرخم کرده بود ، سرما تا اعماق استخوانهای مردی که زیر برف قدم می زد نفوذ کرده بود و طاقت را از او ربوده بود با خود زمزمه کرد :
- خدایا کمکم کن کمکم کن که امشب بتوانم نقشه ام را عملی کنم .
آنوقت دست در جیب بغلش کرد از تماس انگشتانش با چیزی که در جیب داشت سرما را از یاد برد . شانه هایش را بالا انداخت و مثل اینکه با شخص ثالثی صحبت می کند گفت :
- بگذار هر چه می خواهد بشود بالاتر از سیاهی رنگی نیست دیگر بیش از این طاقت ندارم .
دلش بیقراری می کرد سرما چنان ناراحتش کرده بود که چند بار تصمیم گرفت از نقشه اش صرفنظر کند اما خیلی زود از این فکر منصرف میشد و با خود میگفت :
- شاید دیگر فرصتی بدست نیاورم شاید دیگر او را نبینم .......
سعی کرد گذشته ها را بیاد آورد اما جز تصویر محو و شلوغ و درهم ریخته چیزی از گذشته ها را بیادش نمی آمد . افکارش چون شب سرد ، سیاه و یخ بسته بود قدرت فکرش یاری نمیکرد تا درون هتل بزرگ و مجلل را مجسم کند . او هرگز قدم به چنان محیطی نگذاشته بود و اطلاع او از آنچه در درون این هتلهای مجلل میگذشت از چند تعریف و شایعه و خبر تجاوز نمی کرد ، خسته شده روی ستونهای لبه رودخانه نشست و منتظر شد .
نیاز که سکوت و سردرگمی بهانه را دید دست او را فشرد و گفت :
- خوب بهانه جوابم را ندادی دلت نمی خواهد بیشتر با هم دوست باشیم ؟
بهانه شادمانه خندید طنین خنده لبریز از شیطنتش به خشم پدر و حسادت دخترها بیشتر دامن زد بعد با زیرکی یک زن دانا و با دلفریبی یک رامشگر طناز گفت :
- این برای من افتخار بزرگی است اما ...
دنباله کلامش را خورد میخواست بگوید : اما میترسم از شما وحشت دارم باورم نمی آید که دوستی چون شما داشته باشم . مرد جوان با وجود اینکه آهنگ تمام شد بهانه را رها نکرد و ارکستر با اشاره مدیر هتل مجددا به نواختن تانگوی شاعرانه دیگری پرداخت و مرد جوان پرسید :
- اما چی بهانه خوبم ؟
این لحن مهربان این جمله ساده که غوغایی در نهان داشت به بهانه جسارت و سر خوشی همیشگیش را بازگرداند سرش را به یک سو خم کرد چشمان می زده و خمارش را در چشمان نیاز دوخت و با لحنی وسوسه انگیز گفت :
- اما میترسم .
- از چی ؟
- از شما .
مرد جوان لبش را به دندان گزید اولین بار بود که کسی با این لحن با او سخن میگفت مشامش را با نفس بلندی از رایحه عطرآگین گیسوان بهانه پرکرد و گفت :
- یعنی اینقدر هول انگیزم ؟
- اوه نه قربان اشتباه نکنید از چشمهایتان می ترسم از دلم میترسم ، از این میترسم که عاشقتان شوم میترسم که دلم بهانه شما را بگیرد میترسم که وقتی اسیرتان شدم تنهایم بگذارید و بروید . آخر میدانید من از تنهایی خیلی وحشت دارم .
مردجوان صورتش را به صورت بهانه چسباند سرش را میان انبوه گیسوان او فرو برد و گفت :
- اگر ترکت نکنم اگر کاری کنم که برای همیشه متعلق به من باشی چی ؟
آنوقت مثل یک نمازگزار مومن همیشه در شبستان قلبتان به نماز خواهم ایستاد و نماز من به نیازتان پاسخ خواهد داد .
مرد جوان مسحور شد ، اوه که این دختر دبیرستانی چقدر قشنگ صحبت می کرد و چه خوب کلمات را به بازی میگرفت . با وجود این اندوهی در قلبش سایه انداخت اندوه شخصیتش اندوه حصاری که همیشه بین او و سایرین کشیده می شد با تانی گفت :
- تو نمیتوانی مرا دوست داشته باشی ؟
- چرا قربان ؟
- برای اینکه من زمستانم .
- من بهار را برایتان به ارمغان می آورم و سردی زمستان را از میان میبرم .
- نمیتوانی نمیتوانی چون سالهاست که خزان چون جویباری در این باغ جاری شده و بهار از آن قهر کرده است.
بهانه خندید مرد جوان صورتش را از میان موهای او بیرون کشید و با تعجب به او نگریست و پرسید :
- چرا میخندید ؟
- برای اینکه بیشتر شاعرید تا یک ... تا یک
آهنگ تمام شد ، قبل از آنکه مرد جوان بخود آید بهانه چون پرنده ای که در قفس را باز دیده باشد ، گریخت و با قدمهای تند خودش را به میزشان رساند و در حالیکه عرق صورتش را خشک می کرد گفت :
- اوه مامان خوابم می آید خیال رفتن ندارید ؟
پدرش با عصبانیت جواب داد :
- چرا چرا الان میرویم .
ولی هنوز از جابر نخاسته بود که همان مرد سپیدموی در مقابل پدر بهانه سر خم کرد و گفت :
- معذرت می خواهم ، آقا ، خانم و دخترتان را دعوت کرده اند .
پدر بهانه با اندکی ناراحتی جواب داد :
- اطاعت می شود الان خدمت میرسیم . بعد نگاه تندی به بهانه انداخت و همه از جا برخاستند و بطرف میزی که مرد جوان نشسته بود رفتند . نیاز باز همان رفتار موقر خود را نسبت به همه کس و همه چیز باز یافته بود ، بی اعتنا به پدر بهانه به مادرش خوش آمد گفت و از اینکه دعوتش را پذیرفته بودند اظهار خو شحالی کرد . ارکستر شروع به نواختن یک والس باشکوه کرد و مرد جوان دستش را بطرف بهانه دراز کرد و گفت :
- والس قشنگی است .
بهانه که هنوز خسته بود از جا بلند شد و دو نفری وارد پیست شدند . حالا جز آندو هیچ کس در پیست نبود و بهانه به سبکی یک خیال و به نرمی مهتاب در آغوش مرد جوان فرو رفته و با او می چرخید . مرد جوان پرسید :
- می خواستید بدون خداحافظی ترکم کنید .
- نه ...
- پس چرا با من قرار نگذاشتید ؟
- خسته شده بودم خیلی خسته شده بودم .
- دوست دارید فردا با هم به شکار برویم ؟ شکار کبک در زمستان لذتبخش است .
- ولی من دانش آموزم
- خوب عصر یکدیگر را می بینیم موافقید ؟
بهانه فورا فکر کرد بچه ها حرف مرا قبول نخواهند کرد . باید او را به در مدرسه بکشانم تا همه ببینند که من با کی دوست شده ام .
با شرمساری گفت :
- اگر به در مدرسه ام بیایید حرفی ندارم .
- بسیار خوب اتومبیل مرا می شناسید ؟
- نه
- یک جاگوار قهوه ای رنگ است .
- اوه چه اتومبیل قشنگی
- دوست دارید ؟
- خیلی اما از آلفارمئو کورسی بیشتر خوشم می آید .
- دلتان می خواهد یک آلفارمئو کورسی آلبالوئی داشته باشید ؟
بهانه مثل بچه هائیکه قهر میکنند اخمهایش را درهم کشید و گفت :
- تا بحال صد دفعه به پاپا گفته ام اما هر دفعه شانه خالی می کند خیلی خسیس است .
مرد جوان خندید و جواب داد :
- ممکن است این اتومبیل را بعنوان هدیه آشنایی از من قبول کنید ؟
بهانه نتوانست از کشیدن فریاد خوشحالی خودداری کند ولی بلافاصله گفت :
- اما مامان و پاپا چه میگویند ؟
- هیچی بگویید هدیه من است .
والس به پایان رسید مرد جوان بهانه را تا مقابل میز همراهی کرد و خود بدون اینکه بنشیند سری مقابل مهمانانش خم کرد و گفت :
- شب بخیر متشکرم شب خوبی بود .
وبلافاصله براه افتاد ، جمعیتی که در سالن نشسته بودند ، دسته دسته از جا برخاستند . سپیده نزدیک بود و شب زنده داران به خانه هایشان باز میگشتند .
مردی که مقابل هتل از سرما نزدیک به یخ زدن بود با دیدن افرادی که از هتل خارج میشدند قلبش با شدتی سرسام آور شروع به تپیدن کرد ، در سایه تاریکی ها به در هتل نزدیک شد و با دقت چشم به اشخاصی که از هتل خارج میشدند دوخت .
زانوهایش میلرزید التهاب چون موجی بزرگ سرتاسر وجودش را فراگرفته بود و دستش را درجیب بغلش فرو برده بود .
مرد سرما زده در انبوه جمعیت شاد و خندانی که از هتل بزرگ دربند خارج می شدند ، چون وصله سیاه و ناجوری بود بر پهنه یک پارچه سفید . مرد این را حس می کرد می فهمید ، غم بر دلش سنگینی می کرد . دندانهایش را به هم می فشرد تا از بهم خوردن فکهایش که بر اثر سرما بی اراده تکان می خورد جلوگیری کند بهانه جلوتر از پدر و مادرش از هتل بیرون آمد . نسیم سرد و یخ بسته سحرگاهی صورت داغ و برافروخته اش را نوازش کرد ، شادی تندی قلبش را پر کرده بود ولذت یک پیروزی بزرگ مستی یک غرور ارضا شده در رگهایش می دوید . سرش را به طرف آسمان بلند کرد با نفس بلندی سینه هایش را از هوای سرد سحرگاه انباشت و با خود زمزمه کرد :
- آه چه شبی ... چه شب لذت بخشی .
مردی که نزدیک در هتل ایستاده بود با دیدن بهانه خون به مغزش دوید . جلو رفت و با صدایی عجیب صدایی که گویی از پس دیوار قرون به گوش میرسد آهسته و محکم و با غرور گفت :
- بهانه ...
بهانه به طرف چپ پیچید . با دیدن مرد یکه خورد حیرت زده او را نگاه کرد انگار در ذهنش نمی گنجید که او را می بیند . یک قدم به طرفش برداشت. هر دو دست را به طرف او دراز کرد و گفت :
- آه ... تویی امیر ...
و بلافاصله دستش را پس کشید . رویش را برگرداند گویی می خواست وانمود کند هرگز او را ندیده است . اما امیر بی توجه به اینکه ممکن است هر لحظه پدر و مادر بهانه سر برسند ، جلو رفت . پاکتی را که در جیب بغل داشت و از سر شب تا آن موقع صد بار آن را لمس کرده بود بیرون آورد و همانطور که پاکت را به بهانه میداد گفت :
- چاره ای نداشتم ... می ترسیدم دیگر نتوانم تو را ببینم .
بهانه پاکت را گرفت . آنرا تا زد و شتابزده در یقه پیراهنش گذاشت و جواب داد :
- مامان و پاپا آمدند ... فردا عصر مقابل مدرسه منتظرت هستم .
- کدام مدرسه . من نمیدانم .
- رضا شاه کبیر
بهانه با قدمهای سریع به طرف اتومبیلشان رفت و بی اعتنا به راننده که در اتومبیل را باز کرده بود در گوشه صندلی عقب فرو رفت .
پدر بهانه در حالیکه از سردرد یکشب بیخوابی رنج می برد فریاد زد :
- درست موقعی که سایر دخترها از خواب بیدار می شوند تو میخواهی بخوابی ... مثل پریروز ... مثل هفته پیش باز میخواهی به مدرسه نروی .
بهانه شانه هایش را بالا انداخت قیافه حق بجانبی گرفت و گفت :
- ولی پاپا خودتان مرا به زور بردید .
- برای اینکه می ترسم تو را در خانه تنها بگذارم ... میفهمی ... رسوایی را از حد گذرانده ای ... داری با آبروی من بازی می کنی .
مادر بهانه که تا آنموقع در سکوت کامل به غرش سهمگین پدر گوش فرا داده بود احساس کرد اگر باز هم خاموش بایستد کار به جاهای باریک تری می کشد یک قدم جلو گذاشت و با صدای درشتی فریاد زد :
- بس است ... بس است .
مرد عصبانی و خشمگین رو به همسرش کرد و گفت :
- تو دیگر حرف نزن که در همه آبرو ریزیهای این دختر مقصر بوده ای . تو داری با خودخواهی ها و بلندپروازیها و مهربانیهای دروغینت این دختر پر رو را به منجلاب می کشانی .
بهانه یکدفعه از کوره در رفت . رو در روی پدر قرار گرفت . دستهایش را بکمرش زد و غرید :
- پدر مگر من چه کرده ام ؟ چه کرده ام که اینطور درشتی می کنی ؟ و نارواترین کلمات را نصیب من میسازی ؟ اگر فکر می کنی مایه آبروریزی تو هستم ، اگر تصور می کنی دوستی و معاشرت دخترت با مشهورترین میلیاردر کشور باعث بد نامی تو می شود از خانه ات میروم ... بله میروم ... من بچه نیستم تا دستم را بگیری و بگویی این کار بد است، این کار خوب است ... شما پدر هنوز به چشم یک کودک به من نگاه می کنی، هنوز هنوز انتظار داری روی زانویت بنشینم و دستم را دور گردنت حلقه کنم و از شما بخواهم برایم قصه بگویید ... اما پاپا فراموش نکن که خودت ماه پیش جشن هیجده سالگی مرا گرفتی . اینک من نیز مثل شما و مامان آزادم هرکاری دلم بخواهد می توانم انجا م بدهم ... هرکاری میفهمید ... اما فکر نمی کنم کارهای من
زشت تر و بدتر از کارهای شما باشد پاپا .
مرد که انتظار چنین جمله ای را نداشت دستش را بالا برد و سیلی سختی به صورت بهانه زد . این سیلی اهانت غیر قابل تحملی به غرور و شخصیت بهانه بود مثل کوه آتشفشان منفجر شد :
- چرا میزنی پاپا ؟ تو حق نداری به خاطر اینکه شکم مرا سیر می کنی و تن برهنه ام را میپوشانی غرورم را بگیری . غرور من با یک شکم غذا و یک پیراهن قابل خرید و فروش نیست .
- بله شکم تو را سیر کرده ام اما تو آبروی مرا برده ای . 18 سال به پای تو زحمت کشیده ام و اینک داری زندگی مرا با کارهای هرزه ات به لجنزار بد نامی میکشی . مثل یک لاشه ، بوگند و تعفن خودسریهایت محله را پر کرده است .
بهانه اشکی را که روی گونه اش غلتیده بود با دست پاک کرد و با همان صدای بلند جواب داد :
- اما خودت چی پدر ؟ افتضاحی را که سال گذشته با آن زن همسایه بر پا کردی فراموش کرده ای ؟ خیال میکنید حق زندگی فقط متعلق به شماست ... خیال می کنید تنها خودتان هستید که می توانید هر طور عشقتان کشید زندگی کنید و ما ، ما جوانها باید بمیریم و دم نزنیم . محاسن اخلاقی و پندهای مذهبی را فقط ما باید آویزه گوشمان کنیم اما خودتان ...
پدر بهانه غرید :
- این دختر رسوایی را از حد گذرانده است ... این دختر دیوان شده . من باور نمیکنم این دختر متعلق به من باشد ، قادر نیستم قبول کنم که این خیره سر هرزه بد دهن دختر من است .
بهانه که به هیچ وجه نمی توانست جلوی خشمش را بگیرد و خاموش شود فریاد زد :
- چرا پاپا قبول کنید اگر رذایل اخلاقی در من می بینید از شما به ارث برده ام ... اگر به قول خودتان من هرزه و خیره سر و بد دهن هستم پاره ای از وجود شما هستم . شما نقش خود را در من می بینید و نمی توانید انکارکنید .
مادر بهانه دستش را روی دهان او گذاشت و بازویش را گرفت و کشان کشان به طرف اتاقش برد . پدر بهانه مثل حیوان وحشی تیر خورده ای خود را به اتاق خوابشان انداخت و سیگاری آتش زد و بفکر فرو رفت .
بهانه در را از داخل قفل کرد و خود را روی تخت انداخت و به صدای بلند زار زار گریست . اینک کم کم روشنایی بالا می آمد و رنگ شیری صبح سیاهی های شب را می شست . ستیغ نوری که از پس کوههای شمال بر می آمد تابوت شب را بدرقه می کرد .
بهانه کم کم آرام میگرفت . اینک روی قلبش وجود یک پاکت را احساس می کرد ، پاکتی که بر اثر نزاع با پدرش بکلی آنرا از یاد برده بود . کبوتر افکارش چرخ زنان بر بام گذشته ها بر میگشت . پیدا شدن امیر برایش عجیب و غیر قابل باور بود . او هرگز تصور نمی کرد امیر باز گردد . آنهم در موقعیتی که با نیاز آشنا شده بود .
یکباره موجی از اضطراب و نگرانی در دلش به تلاطم در آمد . چرا به امیر گفته بود فردا عصر مقابل مدرسه اش بیاید . فردا او با نیاز قرار ملاقات داشت . وای که چه اشتباهی . اگر فردا این دو مقابل مدرسه می آمدند او میبایست به سمت کدامشان رود ؟ اگر به طرف نیاز می رفت با جسارتی که در امیر سراغ داشت میدانست که او آرام نخواهد نشست . ممکن بود با نیاز گلاویز شود و نیاز با آن قدرت افسانه ای ، با ثروت و جلال و شکوه خود خیلی خوب می توانست برای امیر دردسر درست کند و این برخلاف میل باطنی بهانه بود . اگر به طرف امیر میرفت بطور حتم نیاز را ازدست میداد و نیاز مردی نبود که دوباره بتوان او را بدست آورد .بهانه سیگاری آتش زد . سرش گیج می رفت . پلکهایش سنگین بود و خواب پهنه چشمهایش را تسخیر کرده بود . اما نمی توانست بخوابد . دلش شور می زد . بازگشت بی موقع امیر بکلی افکارش را مغشوش کرده بود .دوباره به یاد پاکتی که اینک در دست داشت افتاد . دلش نمی خواست در پاکت را بگشاید . گویی می ترسید از محتویات نامه مطلع شود . ولی چاره ای نداشت.
ادامه دارد..
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
رمان ,
,
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12